جدول جو
جدول جو

معنی کله شک - جستجوی لغت در جدول جو

کله شک
(کُ لِ کِ)
دهی از دهستان گیلان است که در بخش گیلان شهرستان ایلام واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کله پز
تصویر کله پز
کسی که کله و پاچۀ گوسفند طبخ می کند و می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کله سر
تصویر کله سر
کلمه ای که از حروف اول پنج کلمۀ کیمیا، لیمیا، هیمیا، سیمیا، ریمیا که در نزد قدما از علوم سرّی بود، ساخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کله شق
تصویر کله شق
سرسخت، خودرای، لجوج
فرهنگ فارسی عمید
(کُ لِ سَ)
دهی از دهستان زنجانرود است که در بخش مرکزی شهرستان زنجان واقع است و 270 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(؟ سَ)
از شعب طایفۀ عکاشه است که از طوایف هفت لنگ ایل بختیاری است. (از جغرافیای سیاسی کیهان، ص 74)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ / تِ)
دهی است از دهستان چهاردانگه بخش هزارجریب مازندران. (سفرنامۀ مازندران رابینو ص 124 و ترجمه ص 166)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
حمل کننده غله از جایی به جایی. کشندۀ غله: میّار، غله کش از جایی به جایی. (منتهی الارب). شتران غله کش. ستور غله کش
لغت نامه دهخدا
(وُ قا)
در تداول عامه، آنکه بیگاری کند. آنکه با مزدی سخت اندک برای کسی خدمت کند. رجوع به تله کشی شود
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ / مِ فُ)
لاف زن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ شَق ق / ق)
سخت سر. (ناظم الاطباء). کله شخ. خیره سر و ستیزه کار و مستبد برأی با جهل و نادانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در تداول عامه، یک دنده. مستبد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کله شخ شود، لج کننده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ شَ)
در تداول عامه، کله شق گویند. سرشخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کله شق شود
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ /لِ خُ)
کنایه از مردم دیوانه و سودایی مزاج باشد. (از برهان). کنایه از مردم دیوانه و سودایی مزاج باشد. (از آنندراج). مردم سودایی و دیوانه مزاج. (ناظم الاطباء) ، تریاکی. (از برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). تریاکی و معتاد به تریاک. (ناظم الاطباء) ، کله شق. یک دنده. (فرهنگ فارسی معین) ، تخم مرغی را نیز گویند که آن را سرازیر گذاشته خشک کرده باشند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کله خشک
تصویر کله خشک
دیوانه مزاجی، کله شقی، یکدندگی دیوانه مزاج، کله شق یک دنده: (خود رای و کله خشک و بدتر از آن کینه یی و نجوش بود)، تریاکی، تخم مرغی که آنرا سرازیر گذاشته خشک کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
آدمی که حالش بهم خورده و از حال طبیعی خارج شده و در حقیقت سرش را بجای پایش گذاشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله پز
تصویر کله پز
آنکه کله و پاچه و شکنبه از حیوانات (مانند گوسفند) را پزد و فروشد: (مرا کله پز کرده بیدست و پا خبر نیست از پاو از سر مرا)، (طاهر وحید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله خشکی
تصویر کله خشکی
خلی دیوانه مزاجی، کله شقی یک دندگی، تریاکی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله شقی
تصویر کله شقی
یکدندگی، استبداد، لجاجت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله خر
تصویر کله خر
احمق ابله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غله کش
تصویر غله کش
حمل کننده غله از جایی بجایی کشنده غله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله شق
تصویر کله شق
یک دنده مستبد: پسر کله شقی است، لج کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلا شک
تصویر بلا شک
بدون شک بی ترید بدون شبهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله خر
تصویر کله خر
((~. خَ))
احمق، ابله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کله پوک
تصویر کله پوک
تهی مغز، بی عقل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کله پز
تصویر کله پز
((~. پَ))
کسی که کله و پاچه و شکنبه گوسفند را می پزد و می فروشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کله خشک
تصویر کله خشک
((~. خُ))
دیوانه مزاج، کله شق، یک دنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کله شق
تصویر کله شق
((کَ لِ شَ))
یک دنده، لجوج
فرهنگ فارسی معین
خودرای، خودسر، قد، کله شق، لجباز، لجوج، مستبد، مستبدالرای، یک دنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خودرای، کله خشک، لجباز، لجوج، مستبد، مستبدالرای، قد، یک دنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
راه ویژه ای که پیوسته احشام از آن عبور کنند، مقامی پایه ای در آوازهای چهارگانه ی موسیقی کتول و استرآباد
فرهنگ گویش مازندرانی
نوک درخت، فرق سر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بندپی واقع در منطقه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی به شکل چوب چوگان که با آن آتش را در اجاق جا به جا کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
سرکش، کله شق
فرهنگ گویش مازندرانی
بدون شک
دیکشنری اردو به فارسی